من اومدم بخاطر این حدودا دو هفته ای که نبودم عذرخواهی کنم و دلیلمو بگم
خب من زندایوم از خارج(نمیگم کجا....کشور دشمنه...خخخخخخخ)اومده بود
بعد منم چون علاقه ی شدیدی بهش داشتم(الان دیگه ندارم....در ادامه متوجه میشید)رفتم یه سری بهش بزنم
بعد قرار بود بریم آدران(توی جاده چالوس)تولد یه کسی که من اصلا نمیدونم کی هست
اولش زندایی خانوم اصلا هیچ تعارفی به من نکرد و در نتیجه وقتی خواستیم بریم برادر زادش اومد گفت مریم تو هم بیا بریم
منم که منتظر یه تعارف بودم گفتم باوشه
خلاصه رفتیم و تا 2-3 شب اونجا بودیم
موقع برگشت همه شنگول و منگول بودن و به قول بروبچ آب شنگولی میل کرده بودن هیچکس جلو پاشم نمیدید چه برسه جاده های پر پیچ و خم جاده چالوس
یکی از پسملای فامیل با جی افش همون شب دعواش شد و خیلی هم شنگول بود
من و داداش پسره و یکی از دخترا نشستیم تو ماشین این شنگوله
آقا هنوز در ماشینو نبستیم یهو گازشو گرفت و رفت
وسط جاده یهو زد رو ترمز و گفت پیاده شید
من و دختره پیاده شدیم و من پامو داشتم از تو ماشین میکشیدم بیرون که گازشو گرفت و رفت و منم شوت شدم وسط جاده ولو شدم رو زمین(الان آنا عصبانیه که چرا به من نگفتی)
خلاصه رفتیم سوار ماشین برادر زندایوم شدیم و همه رو سر هم نشستیم و رفتیم جلو تر دیدیم داداششم پیاده کرد و رفت
حالا داداشش رو سر ما نشسته بود از بی جایی(بچه هم نبودا......25-26 سالش بود...هیییییییییی)
خلاصه همه نشستیم یهو دیدیم مردم با حوله و لباس خواب ریختن تو خیابون
آقا ما هم دیدیم اینجوریه پرسیدیدم چیشده چینشده دیدیم آقا شنگوله تصادف کرده
حالا پرسون پرسون که چجوری نگو آقا با دنده پنج و پای رو گاز و سرعت 120 به بالا کنترل ماشینو از دست داده و چند دور قمری دور خودش زده و رفته زده به دیوار لاین بغلی
رفتیم ماشینو دیدیم
هی وای من
جایی که من و دختره اول نشسته بودیم خووووووووووووووووررررررردددددددد شده بود.....ماشین از پشت تا لاستیکای عقب جمع شده بود
جایی هم که داداشش نشسته بود اصلا دیگه نبود ترکیده بود
فقط به خواست خدا خودش سالم مونده بود
یعنی من اگه دو دیقه دیرتر پیاده میشدم الان اینجا نبودم
خب بگذریم
شنگول قصه ی ما ماشینو ول کرد و پیاده گز کرد تا پایین جاده
ما دخترا هم رفتیم به سمت خونه و مردای قصه موندن تا صبح جرثقیل بیاد
لازم به ذکر است زندایوم نیومده بود پس ما هم چیزی بهش نگفتیم
خلاصه بگذریم دیگه
من تا سه روز بعدش اونجا بودم و مثه چی کار میکردم و هیچکس بهم محل سگم نمیذاشت
اونجا فهمیدم زندایوم منو دوس نداره و فقط بهم ترحم میکنه
منم که از ترحم بیزار.........واسه همین از زنداییم بدم اومد
خلاصه با هر زحمتی بود پیچوندم و برگشتم خونه
وقتی رسیدم خونه با خوشحالی نشستم پشت کامی
جریان این بازی چینیه رو دیدم و امتحان کردم که گفته بود سر ده دقیقه خبر خوشی بهتون میرسه
آقا ما هم منتظر شدیم تا ده دقیقه بگذره
بله سر ده دقیقه یه اتفاق افتاد...........ولی خوب نبود
من آرزو کرده بودم سر ده دقیقه کوین زنگ بزنه...........تلفن که زنگ زد اصلا انگار دنیارو به من دادند پریدم سر تلفن و برداشتم...........یهو دیدم صدا گریه میاد
دخترخالم گفت شوهر خالم فوت شد
اصلا انگار دنیا رو سر من خراب شد
نه بخاطر اینکه شوهر خالمو دوس داشتم با اینکه مرد خوب و مهربونی بود.....برای اینکه باید میرفتم خونه خالم و دوباره از کامی جونم دور میشدم
خلاصه رفتیم اونجا و دوباره بیگاری و هزار تا زخم زبون که چرا کار نمیکنم.....من بدبخت از همه هم بیشتر کار میکردم
حالا یه چیز جالب در این حین
یه سری از فامیلای دور شوهر خالم از کرمانشاه اومده بودن
من و دختر دختر خالم(نوه خالم)بیشتر از بقیه کار میکردیم
واسه همین این پدر مهربون و پیر ما رو برای پسراش پسندید
114 تا اسب داره
یه اسطبل داره به چه بزرگی یه عالمه زمین داره
5تا بچه داره یکی از یکی ترشیده تر که مشکل فقط مامانشونه که نمیذاره ادواج کنن
این پیرمرده دور از چشم زنش زنگ زد به دختر خالم و گفت من این دوتا(من و نوه خالم)برای بچه هام میخوام
حالا بچه هاش چند ساله بودن
اونکه برای نوه خالم پسندید حدودا 60 ساله بود(جوونه ها)
اونی هم که برای من پسندید حدودا 40و خورده ای بود نزدیک 50(نوجوونه....به هم میایم.....خخخخخخخخ)
حالا بدتر این بود که مامانه میگه من همیشه باید با پسرام بخوابم....(واسه همینه نمیتونن زن بگیرن دیگه)
خلاصه اینکه این وسط ما شدیم سوژه فامیل
مامانم هرچی میگفت بهم...همه میگفتن حسودیش میشه خودش خواستگار نداره!!!
خخخخخخخخخخخ
خلاصه اینجوری شد که ما دو هفته خونه نبودیم و الانم فقط امروز خونم و فردا دوباره باید برم خونه خالم برای مراسم هفتم...ببخشید واقعا برای غیبت طولانیم
ایشالله پس فردا یا پسون فردا میام خونه اگه خدا بخواد
اصلا دوس ندارم برم
همه فامیلا چه دور چه نزدیک از من بدشون میاد.....این آخرین باریه که میرم مهمونی........
حوصله ی زخم زبونا و غیبتایی ه پشتم میکنن و تهمتایی که بهم میزننو ندارم
هرچی گم میشه میگن مریم برداشته.....
هرچی کم میشه میگن مریم برداشته.....
کلا مریم خلاف کار ترین و دروغ گو ترین دختر فامیل شده(بیچاره مریم بدبخت فلک زده)
حق حرف زدن ندارم.....تا میام حرف بزنم میگن وای مریم چقدر حرف میزنه.....تازه هرچیم میگم بر علیه خودم استفاده میکنن
خلاصه خدا فامیلای مارو نصیب گرگ بیابون نکنه
بدتر از اونا مامانمه که هرچی اونا بگن باور میکنه ولی حرف منو باور نمیکنه
اصن بگذریم
خلاصه غیبتای طولانیه منو ببخشید دیگه
دوسمتون دارم
ممنون از همه
بای بای